عمارت کثيف نبود. بوى نم نمى داد. بيرون سرد بود. شال و کلاه کرده بودم و با اين حال سردم بود.زمين يخ بسته بود.اسكناسها را گذاشتم روى پاتختى و شروع کردم به لخت شدن. گفتم: کجايى هستى؟ جواب نداد. گفتم: من ايرانى هستم. حرفى نگفت. حتى تبسمى نكرد آنجور که رسمش بود يا فكر مى کردم رسمش است.پشيمان بودم از آمدنم. نمى شد برگشت. يعنى رسم نبود. خوبيت نداشت. شايد بدش مى آمد. شايد حتىدلش مى شكست، هرچند که دليلى براى دلشكستگى نبود. ديدم با دستمال کاغذى رژ لبش را پاك کرد.خيالم راحت شد. گفتم: اسمت چيه؟ گفت: کاتارينا. اولين بار بود در اين مدت که صداش را مى شنيدم.کاتارينا. کاتاريناى من. کاتارينا. گفتم: کجايى هستى؟ از نو پرسيدم. چون حرفى نبود براى گفتن. کلافه بودم. نيامده بودم فقط کام دل بگيرم و بروم. مست هم نبودم. دلم مى خواست باهاش اول آشنا مى شدم.اينطور بيشتر به دل مى نشست. کاتارينا. چند بار گفتم: کاتارينا و او خنديد. يعنى نخنديد. تبسم کرد.برهنه بود. برهنگيش را برانداز کردم. جوان بود. گفتم: چند سالته؟ نگام کرد. چشم دوخت در چشممجورى که انگار مى خواست بگويد حدس بزن. حدس زدم آلمانى بلد نيست. يا خوب بلد نيست. قاعده اين بود. گفتم: آلمانى بلدى؟ گفت: آره. گفتم: کجا يادت گرفتى. گفت: لهستان. در مدرسه. آلمانی را شمرده و درست تلفظ مى کرد. کاتارينا. دخترى از لهستان. کاتاريناى من. فكر نمى کردم کار به اينجاها بكشد. اگر مى شد، اگر مى توانستم، اگر دستم مى رسيد و از پيامدهاش نمى ترسيدم بهانه اى جور مى کردم و کسى را مى گرفتم زير مشت و لگد. حالم اينجورى بود. گفتم بى خيال. به خودم گفتم يا حتى با صداى بلند به فارسى: بى خيال و رفتم نشستم روى لبهء تخت کنار کاتارينا که برهنه بود و دستش راستون تن کرده بود. مثل گربه، چست و چالاك خزيد به آغوش من. لب داد. آتش گرفتم. هيچ انتظارشرا نداشتم که اينطور شروع شود. رسمش اين نبود که لب بدهد. گفتم لابد خوشش آمده است از من. ازبوى تنم. از تن و بدنم. گفتم لابد مردانگيم را دوست دارد. حتما تازه کار بود. يعنى بعدا فهميدم تازه کاراست. غلتيديم. خواست ساك بزند. دلم نيامد. نمى دانم چرا. همه ش بيست بيست و يك سال بيشترنداشت. جاى دخترم بود. گفتم بى خيال. لازم نيست. گفت دوست ندارى؟ گفتم نه. دوست داشتم بيشتر بهناز و کنار بپردازيم. دوست داشتم باز هم لب بدهد و لب داد. لب پايينم را مكيد. داغ بودم، داغ تر شدم.بوسيدمش. زير گلوش را بوسيدم. بايد راهش را پيدا مى کردم. بايد مى فهميدم از چى خوشش مى آيد وچرا خوشش مى آيد. زبانم را که فرو کردم توى گوشش ناليد. موهاش را چنگ زده بودم و لالهءگوشش را مى مكيدم. آرام جورى که دردش نيايد. حواسم بود که دردش نيايد. نوك پستانهاش را بس کهمكيده بودند حساس شده بود. حتى پستانهاش را مشت نكردم. طفلك دردش مى آمد. دلم نمى خواستعذاب بكشد. به خودم گفتم بايد لذت ببرد. اگر لذت مى برد و مى شد شايد کمتر کلافه بودم. بعد آنجاشرا مشت کردم و وقتى ديدم يك جور دلپذيرى مرطوب است با او جفت شدم. چشمهاش را بسته بود و مناو را بغل زده بودم و آرام در هم مى جنبيديم و من همه ش حواسم بود که کى مى نالد. اگر مى ناليدمعلوم بود خوشش آمده است. نمى ناليد. اما مرطوب بود. از اين که نمى ناليد کلافه بودم. دلم مىخواست صداى ناله هاش را بشنوم. تخت صدا میداد. چوبى بود و مستعمل. صداش اعصابم را داغانمى کرد. گفتم بى خيال و حواسم رفت پى جسم زنى که با او يكى شده بودم و در من مى جنبيد و من دراو مى جنبيدم و ما در هم زندگى مى کرديم. من و کاتارينا در آن لحظه که فقط يك لحظه بود اززندگى. ايكاش ادامه پيدا مى کرد. سرش را پنهان کرده بود در بازوى من و بازوى مرا به دندان مىگزيد. از اينكارش کلافه شدم. عاصى شدم. بيچاره شدم. جنون بايد همينطورها باشد که در آن لحظهبود. گفتم برگرد و برگشت. حالا مسلط بودم بهش. دستش را گرفته بود به لبهء تخت و من از پشت با اوجفت شده بودم و بر او مسلط بودم و او مى توانست خودش را آزادانه در من و با من تاب بدهد. حتىصداى غژاغژ تخت هم در آن لحظه ديگر مهم نبود. حتى ديگر مهم نبود که کجا هستم يا کاتارينا کجايىاست و از کجا مى آيد و عمر آشنايى ما چقدر است. اينها بعدا مهم شد. در آن لحظه تنها صداى ناله شرا مى شنيدم و حس مى کردم خيسيش را و از خيسيش و از شنيدن صداى ناله هاش و آنجور که خودشرا با مهارت تاب مى داد لذت مى بردم. شد. اما وقتى ازش پرسيدم شدى يا نه. گفت نشدم. من نشدهبودم. اين ديگر معلوم بود. نمى خواستم زود بشوم. اصلا دلم نمى خواست بشوم. انگار اگر مى شدم آنلحظه هم تمام مى شد. دلم نمى خواست باز مثل اول کار پشيمان بشوم. اگر مى شدم شايد بعدش پشيمانمى شدم. آخر سر بهش گفتم: فكر نكن لذت نبردم. نمى خواستم بشوم. چون تو در زندگيم مثل يك هديهبودى يا هستى. هديه بود کاتارينا براى من. پرت نمى گويم. عين حقيقت و حقيقت محض است. گفتنشدم. گفتم مهم نيست. فردا يا پس فردا يا هر وقت. بعد رفتيم در آغوش هم. پناه آورديم به هم. در آناتاق که پنجره اش باز مى شد به يك پارآينگ دورافتادهء خالى. اتاقى که در طبقهء سوم يا چهارم يكعمارت کلنگى بود. برهنه در آغوش هم. من: يك مرد. و او: يك زن. برهنه. مثل آغاز خلقت. بدونحتى يك برگ انجير که ستر عورت باشد. ببين دنيا چقدر بزرگ است. ببين چه ماجراهايى هر روزاتفاق مى افتد. در کابل در نيويورك در سئول يا هر جا. در آن لحظه که در آغوش هم بوديم، در آناتاق، هيچ آدام از ماجراهايى که هميشه مهم است مهم نبود. بوييدم او را. بوى تنش در مشامم هنوزهست. مشام من و ذهن من از خاطرهء تن او هنوز سرشار است. آمده بود در آغوش من و خود را جمعکرده بود در آغوش من و ما در هم اصلا گره خورده بوديم. گاهى مى جنبيديم در آغوش هم. جا عوضمى کرديم مثلا. او مى آمد روى من و يا من مى غلتيدم روى او. با اين هيكل درشت و شانه هاى پهن با آل وسعت مردانگى و حجم مردانگى يك مرد که گرسنه بوده است و حريص بوده است و کلافه وعاصى بوده است و حالا در آغوش يك زن که مى گويند فاحشه است پناهى پيدا مى کند. من مهربانتراز او، سخاوتمندتر از او تا کنون نديده ام. اگر او جنده است، من پيش پاى او تعظيم مى کنم و دامنش رامى بوسم - و آن بوسه ها! موهاى سينه ام را با دست کنار مى زد. انگار جايى را مى جست که بتواند بر آن بوسه زند. تنها يك بار لبخند زد. يعنى چشم دوخته بودم در چشمهاش. مى خواستم ببينم طاقتش چقدر است. مى خواستم ببينم طاقت ديدن نگاه يك مرد را دارد يا نه. داشت. اين من بودم که چشمهام را بستم چون نمى توانستم چشم بدوزم در چشمهاى کنجكاو يك زن که سير بود اما منكر بود. چون در شانزنانگيش نبود که سير باشد از مردانگى يك مرد. يك ساعت گذشت و ما هنوز در آغوش هم بوديم.گفت: وقتش شده بروى و من رفتم. يعنى سريع خودم را شستم در کاسهء دستشويى که ترك برداشتهبود. بعد لباسم را پوشيدم. لباسش را زودتر از من تنش کرد. خودش را نشست از حضور من خودشرا پاك نكرد. دم در به او سيگارى تعارف کردم. گفت: مرسى. گفتم: فردا ساعت چند؟ شانه بالا انداخت.گفتم: يعنى چه؟ گفت: نمى دونم. گفتم: راهم دوره. گفت: نمى دونم. باور کن نمى دونم. گفتم: مى آم و رفتم. يعنى فرداى آن روز سر ساعت آنجا بودم. تا مرا ديد خنديد. اين بار راه کوتاهتر به نظرم آمد. اين بار سرخوش بودم و شاد بودم که کاتارينا هست. يك هديه بود اين زن. کى فكرش را مى کرد کار بهاينجاها بكشد؟ اين بار رفيق شده بوديم. آشنا بوديم با هم. قلقش به دستم آمده بود. نگران نبودم. مىدانستم اين زن با همه زنانگيش در آغوش مردى که من باشم کام دل مى گيرد. مگر شوخيست؟ شايد دهمرد ديگر پيش از من، در آن بستر در آغوش او خود را خالى کرده بودند. يك چنين زنى که ويراناست. مثل يك خانهء دزدزده است. يك چنين زنى که احتمالا خسته است. شب تا صبح بيدار بوده است.شب تا صبح براى يك لقمه نان ماملهء هر آس و نکاس را در دهان داشته است. مگر شوخيست. حتىمن نمى توانم يك لحظه اش را تحمل کنم. گفتم: شب همين جا مى خوابى روى اين تخت در اين اتاق با اين وضع، با نماى اين پارکينگ و قرص ماه که از ميان آن ويرانه ها نور مى پاشد به اين اتاق؟جواب نداد. خزيد به آغوش من. انگار مى خواست بگويد بى خيال يا دم غنيمت است يا هر چى مىفهمم. مى فهميدم. چرا بايد حتما آن ويرانه ها را ديد وقتى که فقط همان يك لحظه است و از فرداش آدمبى خبر است، چرا بايد به آن مردهايى فكر کرد که پيش از من، روى همين تخت با همين زن کام دلگرفته اند و رفته اند و هيچ نشانى از آنها نيست جز کاپوت هاى مصرف شده در سطل زباله سطلزباله که گوشهء اتاق بود. چرا نگاه کردم اصلا به سطل؟ چرا نگاه کردم اصلا به آن ويرانه ها يا بهقرص ماه که غصه ام بشود؟ به آغوشم آمده بود و من آنجور که او را در آغوش گرفته بودم خيال کردمدر من پناهى مى جويد. ميان بازوهاى مردى که من بودم گم شده بود. نمى ديدمش. فقط او را حس مىکردم. گرماى تنش را و بوى تنش را و عطر موهاش را و نرمى پستان هاش را. نوازشش مى دادم.سرم را فرو کرده بودم ميان موهاش و موهاش را مى بوييدم. طاقت نياوردم. دست گرفتم زير چانه اش.نگاه کردم به چشمهاش. چشمهاش خمار بود. از نگاه من ديگر پرهيز نمى کرد. آشنا بود با من و من بااو آشنا بودم. مهم در آن لحظه فقط همين آشنايى بود. جز آشنايي، در آن لحظه باقى ماجراهايى که هرروز در دنيا اتفاق مى افتد ديگر اهميت نداشت. بعد با هم از نو جفت شديم. يعنى خودش خواست. اگرنمى خواست مى توانستم ساعتها همانطور در آغوشش بمانم. اما غلتيد و مرا با خود و در خود غلتاند.صداى ناله هاش را حالا مى شنيدم. يك لحظه گفتم نكند دردش مى آيد. اما وقتى به ناله هاش دقيق شدمديدم خوشش مى آيد. آنجور که او در من مى جنبيد و مرا مى جنباند در خود بيچاره ام کرده بود. گفتمبيچاره ام کرده اى کاتارينا و او بلندتر ناليد. گفتم تو مرا ديوانه مى کنى کاتارينا و ناليد و همينطور درگوش او به نجوا مى خواندم و لالهء گوشش را گاه مى مكيدم و او با هر کلمه از خود بى خودتر مى شدتا اينكه شد. من نشده بودم. نمى خواستم بشوم. گفتم: شدى؟ گفت: شدم. و باز از نو مرا کشيد روى خودش و گم شد زير من. و همينطور ما در هم مدام گم مى شديم و به هم پناه مى آورديم.گفتم: فردا شام مهمان من. خنديد. گفت نه. گفتم: صبح زود مى آم که با هم بريم صبحانه بخوريم. گفت: نه. گفتم چرا؟ جواب نداد. گفتم: بلدى برقصى؟ گفت: نه. گفتم: اى دروغگو! يعنى تو بلد نيستى برقصى؟ خنديد. گفتم: تا صبح مگر چقدر درمى آرى؟ هر چى که درمى آرى دو برابرش را از منبگير و با من بيا. گفت نه. گفتم: چرا آخر چرا؟ جواب نداد. سرش را ميان بازوم پنهان کرد. گفتم: بيا با هم زندگى کنيم. گفت: نه. گفتم: يعنى من لايق تو نيستم؟ گفت: چرا. اما نه. همينطور کوتاه و مختصرمثل هق هق گريه. مثل فرياد شكسته در گلو. مثل بيچارگى يك مرد تنها. گفتم: فقط يك شب. گفت: نه.حتى يك شب هم نه. گفتم: شوهر دارى؟ گفت نه. گفتم: مردى هست در زندگيت؟ گفت: نه. چه مردى؟گفتم: بچه دارى؟ گفت: آره. گفتم چند تا؟ گفت: دو تا. يه پسر و يه دختر. دومينيك و پاتريك. دومينيك چهار ماهه. پاتريك پنج ساله. گفتم مهم نيست. مى ريم بچه هات را از لهستان برمى داريم و مى آريم با خودمان آلمان. گفت: نه. گفتم: چرا؟ گفت همين. گفتم: مهم نيست که ما همديگر را اينجا شناخته ييم. چه فرقى مى کند؟ حرفى نزد. گفتم: مثل اينكه خاطرخوات شدم. گفت: وقتش رسيده برى و من باز مثل روز اول خودم را از او پاك کردم و لباس پوشيدم و به اتفاق از پله ها پايين رفتيم. در پاگرد طبقهء اول چشمم افتاد به يك اتاق که روز اول نديده بودم. يك مرد در آن اتاق نشسته بود پشت يك ميز چوبى. در اتاق باز بود. نگاهمان يك لحظه به هم افتاد. خواستم سلام کنم. نه از روى ادب يا از روى ترس. بيشتراز روى عادت. اما گفتم لابد جاکش است. آنجور که او نشسته بود با آن بازوى خالكوبى و زير پيرهنآستين حلقه اى در سرماى بى پير آن شب، حتما جاکش بود. در را که باز کرد، گفتم: فردا مى آم. گفت: فردا روز آخره. گفتم: چرا؟ جواب نداد و در را بست.ماجرا زياد داشته ام. زنهاى زيادى در زندگيم پلكيده اند. اما کم پيش آمده است و تا آن لحظه اصلا پيشنيامده بوده است که زنى پيدا شود در زندگيم، آن هم در چنين جايى که کاتارينا باشد دخترى ازلهستان. کاتارينا. يك پارچه جواهر. مگر مى شود اينقدر مهربان بود و بى پناه بود و باز مهربان بود ومهربان ماند؟ در راه به اين چيزها فكر مى کردم. مى دانستم محال است بشود حتى يك روز بيشتر ازسه روز با او بود و در کنار او بود. چرا دعوتم را نمى پذيرفت؟ چرا کم حرف بود و چرا حتى نمىپذيرفت که يك شب و فقط يك شب در بستر من، در خانه و بستر من شب را به صبح برساند؟ خيابانهاخلوت بود آن وقت شب. تند مى راندم. شب از نيمه گذشته بود و من با سرعت از خيابانها مى گذشتم کهخودم را برسانم به خانه اى که وسيع است و خالى. به يك ترانهء افغانى گوش مى دادم و همينطور بهسرعت مى راندم. هنوز هم يادم است: صندوقچهء سيف زرگران. قلب يك زن که تشبيه مى شد در اينترانه به صندوقچهء سيف زرگران. و آن نغمه تار يا سه تار يا هر چى. يك جور موسيقى ديگر که درآن وقت شب با حال و روز من جور آمده بود.ساعت هفت هفت و نيم بود که رسيدم. نبود. شال و کلاه کرده بودم. با اين حال سردم بود. طات سرماندارم. يك ربع بيست دقيقه اى ايستادم که پيداش شود. از آنجا، در سه کنج يك ديوار که ايستاده بودم،عاقله مردى را ديدم که در عمارت را پشت سرش بست. دلم ريخت. غمگين بودم، از غم دلم بيشترفشرده شد. رفتم جلوتر ديدم يك زن ديگر که کاتارينا نبود نشست روى چارپايه اش. خيالم راحت شد.طاقت نداشتم کاتارينا را ببينم که دارد در را پشت سر يك مرد ديگر مى بنند و مى رود مى نشيند روىچارپايه اش به انتظار مشترى بعدى. مى دانستم اينجور است. اما طاقت نداشتم ببينم. مطمئن بودم اگرآن مرد را مى ديدم تمام مدت چهرهء او پيش چشمانم بود. نمى دانم چقدر منتظر ايستاده بودم در سرما.در آنج همان ديوار. شايد يك ربع يا نيم ساعت بعدش کاتارينا پيداش شد. مرا که ديد لبخند زد. در راباز کرد و باز به اتفاق رفتيم به همان اتاق با همان نما و با همان وضع. سر راه، در پاگرد طبقهء اولهمان مرد را ديدم که شب پيش وقت رفتن ديده بودم. با خالى بر بازو و پيرهن آستين حلقه اى و اينها.انگار شب پيش از نو تكرار مى شد. اگر کاتارينا پس از سه شب نمى رفت يا مجبور نبود برگردد بهلهستان، ممكن بود هر شب همين صحنه و همين وضع از نو تكرار شود. در پاگردهاى اين عمارت. باآن مرد که جاکش بود احتمالا يا بپا بود يا هر چى. با اين پله هاى چوبى و نماى آن پارآينگ و قرصماه از پشت آن ويرانه ها و سطل زباله با کاپوت هاى مصرف شده و تخت خوابى که کهنه بود و صدامى داد. بعد رسيديم از نو به همان اتاق و آن شب شب سوم و شب آخر بود. مثل شام آخر. مثل سفر يكزائر که به پايان مى رسد. نشست روى تخت و به من خيره خيره نگاه کرد. گفت: اول بايد يه سيگار بكشم. گفتم: روشن کن با هم بكشيم. خنديد. آنطور که او خنديد يك لحظه فكر کردم يك دختربچه چهارده پونزده ساله نشسته است روى آن تخت. گفتم: فقط همين امشب است. محال است که باز همديگر را ببينيم. نگاهم کرد. خيره. با آنجكاوى يك دختربچه نگاهم مى کرد. گفتم: حيف. م: چرا؟جواب نداد. گفتم: از من مى ترسى يا به به من اعتماد ندارى؟ گفت: نه. از تو چرا بترسم؟ گفتم: از کسى مى ترسى؟ گفت: شايد. گفتم: مگر آقابالاسر دارى؟ اخم کرد. جواب نداد. اما آنطور که اخم کرد معلوم بود آقابالاسر دارد. کار تمام بود. ترسيدم و از خودم و از ترسم بدم آمد. چرا جربزه اش را نداشتم که کارى آنم کارستان؟ خواست لب بگيرد. وانمود کردم نمى خواهم لب بدهم اما دست آخر لب دادم و او خنده اش گرفت. مثل بچه ها مى خنديد. وقتى مى خنديد ناگهان مثل دختربچه ها مى شد. بچه مى شد.گفت: بى خيال. فكرش را نكن. همين يك امشب را داريم. تعجب کردم. محكم او را در آغوش گرفتم.بوييدمش. بوسيدمش. زير گلوش را بوسيدم. سينه هاش را بوسيدم. نافش را بوسيدم. سرم را بردم ميانپاهاش و مكيدمش. مى ناليد. بعد از نو در هم فرورفتيم و با هم يكى شديم. حالا ديگر من برهنه بودم بهتمام. هم خودم بودم و هم او بودم و او با من بود و در من مى جوشيد و در من مى جنبيد و مرا با خوددر خود مى جنباند و اين آخرين بار بود که او شد و من شدم و رعشه يك رعشهء طولانى تمام بدن اورا فراگرفت و در آن لحظه در همان يك لحظه بود که مردانگى من به آمال رسيد. آن لحظه اوجمردانگى من بود. من در زندگى در سى و نه سال گذشته هرگز به حد آن لحظه مرد نبوده ام و ممكناست هرگز در سالهاى نيامده در حد آن لحظه مرد نباشم هيچوقت. زانو زده بودم روى تخت و او آمده بود در آغوش من. سرش را پنهان کرده بود ميان بازوى من و مى گريست. نگذاشت اشكهاش را ببينم.اما مى دانستم گريه مى آند. بيصدا گريه مى کرد و جورى گريه مى کرد که من نبينم. آنطور که سرشرا پنهان کرده بود در بازوى من نمى توانستم اشكهاش را ببينم. مرا محكم در آغوش خود مى فشرد وگريه مى کرد. بعد مرا بوسيد و اين آخرين بوسه بود در شب سوم که شب آخر بود. گفت: برو و من رفتم. اين بار خودم را پاك نكردم از او. لباس پوشيدم. با من نيامد. نشسته بود روى تخت و نگاه مىکرد به من که چطور لباس مى پوشم. در را باز کردم. پيش از رفتن در قاب در يك لحظه ايستادم. اينآخرين بار بود که او را مى ديدم. گفتم: ممكن است عمر آشنايى آدمها با هم ده سال باشد يا حتى شونزده سال باشد و ممكن است تنها سه روز باشد. اما يك روز بالاخره تمام مى شود همه چيز.در را بستم و رفتم. شب از نيمه گذشته بود. برف مى باريد. در خيابان هيچكس نبود. پك هاى جانانه مى زد.انگار شتاب داشت. انگار بنا بود جايى برود و شتاب داشت. از نو گفتم: حيف. چيزى نگفت. دراز کشيدروى تخت. ملوس بود. ناز بود. مهربان بود کاتاريناى من. گفت: بيا. و من برهنه شدم و رفتم به آغوشاو. سرم را پنهان کردم ميان پستانهاش و نازش دادم. يك پك ديگر به باقيماندهء سيگار زد. گفت نمى کشى؟ گفتم چرا. دراز کشيدم کنارش. يكى دو پك زدم و ته سيگار را در زيرسيگارى که روى پاتختىبود تمام مدت و من در اين مدت نديده بودمش خاموش کردم. ديگر چه چيزهايى را نديده ام؟ يادم نيست.دلم مى خواست ساعت آخر هيچوقت تمام نمى شد. دلم مى خواست آن مرد در پاگرد طبقهء اول، در آناتاق نبود. نكند مشكلى پيش مى آورد براى اين زن؟ گفتم: با هم بريم به خانهء من. گفت: نه. گفت
15