آخرین خاطره سکس من و عشقم

تلفن چندبار زنگ خورد و برداشتمش…«آقای دکتر می‌تونم نفر بعد رو بفرستم؟»«بله خیلی ممنون.»چند لحظه بعد در باز شد و خانومی با قدمای آهسته وارد اتاق شد.دور و اطراف رو برانداز کرد و گفت: «پس دیگه شدی آقای دکتر. بار اول که اسمت رو شنیدم حدس می‌زدم خودت باشی.»سعی می‌کردم خودم رو آروم نشون بدم: «فکر کنم جفتمون یه تغییراتی کردیم. امیدوارم باعث نشه بخوای برگردی.»مستقیم بهم نگاه کرد: «نه می‌مونم. می‌دونی که اصلا از برگشتن خوشم نمیاد.»با دستم به مبلی که نزدیکش بود اشاره کردم: «می‌تونی بشینی.»یکم بهم نگاه کرد و بعد رفت و روی مبل نشست. منم از پشت میز پاشدم و رفتم روبه‌روش نشستم.«چیزی نمی‌خوری؟»«با همه مریضات این جوری رفتار می‌کنی آقای دکتر؟»«تو که مریضم نیستی هستی؟»یکم مکث کرد. نمی‌دونم به چی داشت فکر می‌کرد.«من فکرشو می‌کردم که تورو اینجا ببینم و خودمو آماده کرده بودم؛ ولی تو که نمی‌دونستی. چطور شوکه نشدی و اینقدر راحت داری برخورد می‌کنی؟»«از یه دورانی به بعد یاد گرفتم دیگه شوکه نشم. الآن انتظار هر چیزی رو از هر کسی دارم.»جَو سنگین شد و هر کدوم، چند برگ از خاطرات رو ورق زدیم.باید جو رو عوض می‌کردم: «بگذریم. از گذشته چیز به درد بخوری درنمیاد. چرا اینجایی؟»دست چپش رو برد بالا و انگشتی که توش حلقه بود رو تکون داد: «واسه این. چند وقته یکم همدیگرو نمی‌فهمیم. من که نیازی نمی‌دیدم ولی به اصرار رامین اومدم. هنوزم فکر می‌کنم که خودمون می‌تونیم حلش کنیم. راستی رامین اسم شوهرمه.»«خب حالا که اومدی. اگه دوست داری یکم از خودتون و رابطه‌تون بگو، شاید تونستم کاری کنم.»یکم با خودش فکر کرد. می‌دونستم قبول می‌کنه. هیچوقت کم نمی‌آورد.«اوکی. فکر نکنم یکم حرف زدن ضرری داشته باشه.»«خیلی خوبه. از هر جا که دوست داری شروع کن.»برخلاف جلسات دیگه، دفتری واسه نوشتن برنداشتم. می‌دونستم امکان نداره چیزی از این جلسه رو یادم بره.شروع کرد به تعریف کردن: «سه سال پیش ازدواج کردیم. قبل از ازدواج هم نزدیک یک سال باهم دوست بودیم. تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم. پسر همکار بابام بود. کسی بود که هرکسی آرزوش رو داشت.»صبر کرد ببینه واکنشم چیه. من فقط چندتا پلک زدم.ادامه داد: «یه پسر شوخ‌طبع بود که راحت با همه گرم می‌گرفت. موقع حرف زدن باهاش، عطشش واسه پیشرفت رو می‌شد حس کرد.»یاد اون موقعا افتادم. شوخ‌طبع نبودم و آدمای زیادی دور و برم نبودن. به پیشرفت اعتقاد داشتم ولی نه به هر قیمتی.هنوز هم قشنگ صحبت می‌کرد: «وقتی پدرم مارو به هم معرفی کرد فهمیدم که اونم از من خوشش میاد.»مگه انتخاب دیگه‌ای هم داشت؟داشت با حلقه تو دستش بازی می‌کرد: «همون شب با هم صحبت کردیم و قرار شد یکم باهم وقت بگذرونیم. هر روز بیشتر از همدیگه خوشمون می‌اومد و بعد از چندماه تصمیم به ازدواج گرفتیم. همه چیز رویایی جلو می‌رفت. رامین روز به روز تو کارش پیشرفت می‌کرد و زندگی شده بود همونی که می‌خواستم. فقط این اواخر به خاطر فشار کاری یکم همو کمتر می‌بینیم همین.»یه زندگی پر زرق و برق. چیزی که همیشه دنبالش بودی.خیلی سرد گفتم: «خب به نظر چیز خاصی نیست. وقتایی که با هم هستین چیکار می‌کنین؟»«رامین عاشق فیلمه و منم عین خودش کرده. یه شب فیلم نبینه خوابش نمی‌ره.»«چه عالی. چه سبکایی می‌بینین حالا؟»«من سبکای درام رو ترجیح می‌دم ولی رامین عاشق فیلمای اکشن و بزن بزنه. موقع انتخاب فیلم همیشه کلی مشکل داشتیم ولی از وقتی نوبتیش کردیم دیگه حل شده.»یادمه فیلمی که دوست داشتی رو انتخاب می‌کردی و خودتو ولو می‌کردی تو بغلم و هر بوسه از فیلم رو تقلید می‌کردیم.خواستم موضوع رو عوض کنم: «خب از فیلم بگذریم. دیگه؟»«پارتی. پارتی هم زیاد می‌ریم. عاشق پارتیایی‌ام که دوستای رامین راه میندازن. یه سالن فشن عالی می‌شه هر دفعه. ما دوتا هم که همیشه نقل مجلسیم.»همیشه از پارتی متنفر بودم. حالم از نگاهای سنگینی که روت بود بهم می‌خورد.یه لیوان آب برای خودم ریختم، خوردم و گفتم: «شبا چی؟ شبا خوب پیش می‌ره؟»یکم جا خورد. فکر نمی‌کرد این سوال رو بپرسم. آدمی نبود که از صحبت کردن درباره سکس هراسی داشته باشه. باید می‌فهمیدم که رابطه‌شون تو سکس چطوره. این می‌تونست خیلی کمک کنه. شاید به هر دومون.ابرویی بالا انداخت و پرسید: «یکم زود نیست؟»«نه. سکس چیزی نیست که بخوایم نادیده بگیریمش.»به زبون آوردمش که دیگه چیزی بینمون نمونه. انگار سریع می‌خواستم بدونم مشکل چیه و بحث رو تموم کنم.وقتی دید انقدر راحت صحبت می‌کنم، واسه اینکه کم نیاره شروع کرد به حرف زدن: «از تک‌تک سکسامون لذت می‌برم. رامین خوب بلده چیکار کنه. دقیقا می‌دونه که من چی می‌خوام. همیشه آروم با نوازش بدنم شروع می‌کنه، بدون هیچ عجله‌ای.»خوب می‌دونستم چی می‌خوای. از پشت بغلت می‌کردم و تن لختمون بهم می‌خورد. تک‌تک اعضای بدنت رو نوازش می‌کردم، دیوونه‌ات می‌کرد.بازی با حلقه تو دستش بیشتر شده بود و نگاهش به گلدون رو میز بود: «بعد می‌ره سراغ لبا و گردنم.»سرتو به طرف خودم می‌گرفتم و لباتو مال خودم می‌کردم. طعم لبات هوش از سرم می‌برد. چشماتو می‌بستی و موهاتو با دستات بالا می‌گرفتی. حالا نوبت گردنت بود.جوری که انگار می‌خواست رامین رو تبرئه کنه گفت: «البته از نوازشم غافل نمی‌شه‌ها.»دستام رو پهلوهات بود. یکی از دستام می‌رفت سمت شکم تختت و دست دیگه‌ام هم سمت سینه‌های کوچیکت که همیشه ازشون شاکی بودی و من می‌گفتم: «بیشتر از این به درد نمی‌خوره.»یه نیم نگاهی به من انداخت: «با دستاش هم جادو می‌کنه.»دستمو از روی شکمت می‌بردم سمت رونت و بعد از لمس رونت می‌رفتم سراغ باسنت. اینجا بود که چشماتو می‌بستی و غرق لذت می‌شدی. تو هم داری به همون روزا فک می‌کنی نه؟ چرا داری انقد با ظرافت برام توضیح می‌دی؟یکم دیگه از آبی که ریختمو خوردم.ادامه داد: «هر از گاهی هم می‌ره اون پایین. (یه لبخند هم زد انگاری نباید اینو می‌گفت.)»تکیه می‌دادمت به دیوار. چندتا بوسه از لبات، چندتا گردنت. می‌رسیدم به سینه‌هات و حسابی می‌خوردمشون. چندتا بوسه از شکمت. حالا دیگه رو زانوهام بودم. شورتت رو از پاهات درمی‌آوردم. با اولین بوسه صدای ناله‌ات بلند می‌شد. شروع می‌کردم به خوردن. یه دستت رو سینه‌ات بود و یه دستت هم با موهام بازی می‌کرد.صداش یکم می‌لرزید: «لعنتی خیلی خوب کارشو بلده.»کُستو می‌خوردم و همزمان انگشتمو می‌کردم تو کُست و انقدر ادامه می‌دادم تا با دوتا دستات سرمو به سمت خودت فشار بدی و با چندتا تکون شدید ارضا شی.یکم به خودش اومد و لحن حرف زدنش جدی شد: «بعد هم که خب می‌ریم سراغ اصل مطلب. همیشه حواسش بهم هست و اصلا بهم فشار نمیاره.»بلند می‌شدم و بعد از یکم خوردن لبات، می‌چرخوندمت سمت دیوار. شورتمو از پام درمی‌آوردم و کیرمو با آب دهنم یکم خیس می‌کردم و خیلی آروم وارد کُست می‌کردم. اصلا دوست نداشتم بهت فشار بیاد.ادامه داد: «بعد از اینکه کار خودش تموم می‌شه هم منو یادش نمی‌ره.»شروع می‌کنم تلمبه زدن و هر ازگاهی پشت گردنت رو می‌بوسم. بعد از چند دقیقه تلمبه زدن کیرمو می‌کشم بیرون و ارضا می‌شم و آبمو می‌ریزم رو زمین. بعد شروع می‌کنم به مالیدن کُست که فکر نکنی تورو یادم رفته و تورو هم ارضا می‌کنم.لبخندی به لباش نشست: «آخر سر هم همدیگرو بغل می‌کنیم و یکم استراحت می‌کنیم یا می‌خوابیم.»آخر سر هم می‌بردمت رو تخت و تو بغل هم یا استراحت می‌کردیم یا می‌خوابیدیم.تن صداش رو برد بالا که جو رو عوض کنه: «اوووووف چقدر حرف زدما. بسه دیگه. فکر کنم به اندازه کافی حرف زدیم.»به خودم اومدم و چند ثانیه طول کشید که مغزم یاری کنه چیکار باید بکنم: «آره به نظر منم کافیه. مرسی که راحت صحبت کردی.»رفتم سمت تلفن و با منشی تماس گرفتم.«آقای احمدی اومدن؟»«بله دکتر.»«بگین بیان داخل.»«بله همین الآن.»مات و مبهوت داشت منو نگاه می‌کرد و بعد خیره شد به در. در باز شد و رامین احمدی وارد اتاق شد.با چهره خندون اومد سمت من و گفت: «سلام دکترجان.»تو جوابش گفتم: «سلام آقای احمدی. حالتون خوبه؟»اونم گفت: «خوبم شکر. خاطره‌جونم چطوره؟»خاطره که هنوز هاج و واج داشت مارو نگاه می‌کرد جواب داد: «م… من؟ خوبم.»رامین: «خب دکترجان درست شد یا باید بمونه؟»با تعجب گفتم: «جان؟»«بابا شوخی کردم. چطور پیش رفت؟ به نظرم جلسه خودمون بیشتر طول کشید، نه؟»«خوب بود. واسه شما بیشتر طول کشید چون کامل از گذشته‌ها حرف زدی و ریز به ریز همه چیز رو تعریف کردی؛ اما خانومتون بیشتر داشت درباره اینکه چه چیزایی تو زندگیتون کمه و دوست داره تو زندگیتون باشه صحبت می‌کرد. من شمارو به یکی از دوستام معرفی می‌کنم که تخصص بیشتری تو زمینه روابط زناشویی داره. چیز غیرقابل حلی بینتون نیست. امیدوارم بتونه کمکتون کنه.»رامین چندبار ماچم کرد و حسابی خرکِیف شده بود. به نظر آدم خوبی می‌اومد. بعد به طرف خاطره وایساد و گفت: «خب خانوم جان پاشو بریم که منم برم به کارام برسم.»خاطره بلند شد و یکم با خجالت نگاهم کرد و فقط یه چیز گفت: «ممنون. بابت همه چیز.»چقدر این جمله برام آشنا بود…پایاننوشته: SexyMind

107